اي ترک ترا با دل احرار چه کارست

شاعر : منوچهري

نه اين دل ما غارت ترکان تتارست اي ترک ترا با دل احرار چه کارست
با ما چه سبب هست ترا، يا چه شمارست از ما بستاني دل و ما را ندهي دل
من هيچ ندانم که مرا با تو چه کارست ما را به از اين دار و دل ما به از اين جوي
بازش تو بدزدي ز من اين کارنه کارست هرگاه که من جهد کنم دل به کف آرم
امسال به هش باش که امسال نه پارست من پار بسي رنج و عناي تو کشيدم
نه با تو ازين بيش مرا رنج و مرارست نه دل دهدم کز تو کنم روي به يکسوي
اين خوي بد و عادت تو چند هزارست هر روز دگر خوي و دگر عادت و کبرست
خوي ملک پيلتن شير شکارست خوي تو همي‌گردد و خويي که نگردد
اندر ملکان هر چه هنر بود عوارست مسعود ملک آنکه به جنب هنر او
کو تيغ بدو تيز کند ملکسپارست آن ملکستاني که هر آن ملک که بستاند
چندانکه در اين لشکر از پيل قطارست در لشکر اسکندر از اسب نبودي
هفتاد مني گرز شه شير شکارست ده پانزده من بيش نبد گرز فريدون
وين تخت شه مشرق از زر عيارست از چوب بدي تخت سليمان پيمبر
وين نزد من اي دوست نه فخرست و نه عارست گويند که آن تخت ورا باد ببردي
باشد سبک و هر چه سبک باشد خوارست زيرا که هر آن چيز که باشد بربايد
وز کيسه‌ي شاهانش هر روز نثارست ار روي ملوکانش هر روز نشاطست
ديدار شه پيلتن شيرشکارست هر چند که خوبست، درو خوبترين چيز
کاين مي سبب رستن بنيان ضرارست آمد ملکا عيد و مي لعل همي‌گير
وان را بزه باشد که نه در دار قرارست مي بر تو حلالست که در دار قراري
تا پيش هوا نار و هوا از پي نارست تا خاک فروتر بود و نار زبرتر
چشمت به سوي آن صنم باده گسارست گوشت به سوي نوش جهانگير بزرگست